باز هم بقیع
امروز چه قدر مدینه بوی غربت و بی کسی میدهد! انگار خاک بی پدری بر سرش ریخته اند. از هر نقطه، صدای ناله می آید. کوچه ها، خانه ها، دیوارها، پنجره ها همه و همه آرام آرام، مظلومیت کسی را می گریند.
صدای لا اله الا اللّه فرشتگان بلند میشود. صدای قدسیان که هم ناله با زمینیان، تابوت خورشید پنجم را به سوی بقیع به دوش می کشند.
باز هم بقیع، چه قدر این خاک قداست دارد! چه قدر این نقطه از زمین، مطهّر است! آرامگاه آسمانیان زمینی، مأمن افلاکیان خاک نشین.
وای اگر لب باز کند، چه عقده ها که می گشاید، چه رازها که فاش می کند و چه گنجهای پنهانی که آشکار می سازد!
مولا جان!
در تابوت، آرام خفتهاید و هیچ کس نمیداند که زهر با جگرتان چه کرده است!
لب فرو بسته اید و کسی از داغ جگر سوزتان خبر ندارد.
چشم از زشتی ها بستید و اینک میروید، در حالی که دل نگران قرآنید.
میروید و هنوز دلواپس اسلامید که زنده ماندنش را مدیون دلسوزی های معلّمی چون شما بوده است.
میروید و میدانید که شیعه، هنوز تشنه آموختن است.
ای کاشف قلمروهای نامکشوف معرفت! شاگردانتان، این نوآموزان مکتب آسمانی اتان را به که میسپارید؟
ای شکافنده بینظیر دانش ها! تنها سر انگشتان دانش شما، گره از اسرار حقیقت می گشاید.